انگار مدتي است كه احساس مي كنم / خاكستري تر از دو سه سال گذشته ام
احساس مي كنم كه كمي دير است / ديگر نمي توانم / هر وقت خواستم / در بيست
سالگي متولد شوم
انگار / فرصت براي حادثه / از دست رفته است
از ما گذشته است كه كاري كنيم / كاري كه ديگران نتوانند
فرصت براي حرف زياد است / اما / اما اگر گريسته باشي... / آه... / مردن چقدر
حوصله مي خواهد
بي آنكه در سراسر عمرت / يك روز، يك نفس / بي حس مرگ زيسته باشي!
انگار اين سالها كه مي گذرد / چندان كه لازم است / ديوانه نيستم
احساس مي كنم كه پس از مرگ / عاقبت يك روز / ديوانه مي شوم!
شايد براي حادثه بايد / گاهي كمي عجيب تر از اين / باشم
با اين همه تفاوت / احساس مي كنم كه كمي بي تفاوتي / بد نيست
حس مي كنم كه انگار / نامم كمي كج است / و نام خانوادگي ام، نيز / از اين هواي
سربي / خسته است
امضاي تازه من / ديگر / امضاي روزهاي دبستان نيست / اي كاش / آن نام را دوباره /
پيدا كنم
اي كاش / آن كوچه را دوباره ببينم / آنجا كه ناگهان / يك روز نام كوچكم از دستم / افتاد
و لابه لاي خاطره ها گم شد / آنجا كه / يك كودك غريبه / با چشم هاي كودكي من نشسته است
از دور / لبخند او چقدر شبيه من است!
آه اي شباهت دور! /
اي چشم هاي مغرور! / اين روزها كه جرئت ديوانگي كم است / بگذار باز هم به
تو برگردم! / بگذار دست كم / گاهي تو را به خواب ببينم! / بگذار در خيال تو
باشم / بگذار.../ بگذريم
اين روزها / خيلي براي گريه دلم تنگ است!